محل تبلیغات شما



 حکایتی با  گلنسا جون/ تورج عاطف                                     

هنوز هم باران من را می برد به یاد آوری این ترانه
بارون بارونه زِمینا تر می‌شه
گل‌نسا جونُم کارا بهتر می‌شه
گل‌نسا جونُم تو شالیزاره
برنج می‌کاره می‌ترسُم بچاد
طاقت نداره طاقت نداره

 و من به یاد پند مادر می افتم که  وقتی باران می آمد همیشه می گفت "تورج وقتی باران می یاد بیا زیر چتر تا سرت خیس نشه  و سر ما بخوری "

ولی من در حال و هوای گل نسا بودم و آن صدائی که بعد ها فهمیدم متعلق به مردی است که او را " سلطان جاز " می گفتند .

 آن سالها یک بار  " سلطان جاز " را از نزدیک دیدم .  یک عروسی خانوادگی در رشت بود که مردی قد بلند آمد و این ترانه را دوباره خواند و من به دنبال گلنسا جونی بود که این مرد قد بلند اینقدر نگرانش بود . حقیقتا آن زمانها فکر می کردم که " سلطان جاز  " بابای گل نسا جونه!

سالها گذشت و نوجوانی رسید و به نگاهی که  چشمهای من  را از حادثه عشق تر کرد من هم رسیدم  و این بار بقیه آهنگ ویگن برایم شنیدنی تر  شد

بارون بارونه زِمینا تر می‌شه
گل‌نسا جونُم کارا بهتر میشه
دونه‌های بارون ببارین آروم‌تر
بارای نارنج داره می‌شه پر پر
گل‌نسای منو می‌دن به شوهر
خدای مهربون تو این زمستون
یا منو بکش یا اونو نستون
یا منو بکش یا اونو نستون

 

 ولی روزگار گذشت و  نشد که اونو نستونند و  البته من هم نمردم ! و شاید هم بگذریم

ویگن  همیشه با من بود وقتی بارانی بود و عطری که من را می برد به عطر شالیزار و نفحه عشق نوجوانی و پند مادر که سرما نخورم و عهدی که با خدا می بستم و زندگیم را پای آن گذاشته بودم

روزگار گذشت و من و دخترم همراه هم شدیم و در جاده زندگی به همراه هم حرکت می کردیم . خوب به خاطر دارم وقتی که آیلی کوچولو بود و دلش تنگ از بی مهری  روزگار می شد به من می گفت

  • بابا! بارون بارونه را بخون

و من هم شروع می کردم به قسمت دیگری از آن را خواندن
بارون می‌باره زِمینا تر میشه
گل‌نسا جونُم کارا بهتر میشه
گل‌نسا جونُم غصه نداره
زمستون می‌ره پشتش بهاره

و با لا لائی سلطان جاز دخترکم به بهار زندگی امیدوار می شد و آرام به خواب می رفت و من هم آرام می گرفتم  و پر امید به ادامه عهدی عاشقانه که با آیلی داشتم

16 سال است که از خاموشی  ویگن دردریان گذشته است و امروز تهران بارانی بود و من هم به یاد  سلطان جازی  بودم که   نغمه هایش سراسر از دلسوزی و دلدادگی و دلگرمی بود روحش شاد


حقیقت جعلی روزگار ما /تورج عاطف

من  حیراندر این همه زیبائی  شب پاییزی

من  و این همه  ز زندگی لبریزی

دیگر تنهائی را چون اسارتی نمی بینم و حصاری را به نام خویشتنم با خویش تعریف نکنم

ماوای "من "با "من" هم عالمی بی دغدغه است

 ز یاوه ها باکی ندارم  اما واقع بینی شیرینی به سراغم آمده است

 در اجتماع کوچه های شلوغ شهر  کسی سراغ من را نمی گیرد و شاید هم نتواند که بگیرد و این حقیقت آزارم نمی دهد

من در میان شعر و چای   است که ترنم های دلم  را می نگارم

 زمزمه هایم را با  رفقای گربه ام می گویم 

نجواهایم را پنهان ز گوشهای نامحرم کرده ام 

عشق  چه بی کران در من  جاری و  این جریان خروشان را حفظ می کنم تا در اندرونم خنکای آرامش را حس کنم 

من پیوند  خویش را با همرنگ شدن ها قطع کرده ام

آشنایان دور و نزدیکم لبخندی ز مهر مرا زنند و شاید پشت سرم سری به تاسف تکان دهند و جنونم را تایید می کنند

 و اگر این دیوانگی مقبول اهالی شهرم است من نیز آن را نه به ثبت که به سور نشینم

 آری جشن جنون گرفته ام

 این جنون برای من زیباترین نغمه بلوغ و عاقلانه ترین آواز است

پشت چند خطی و با قلمی ز عشق می نگارم 

در اندرونم به شوقی رسیده ام که چشمهائی را می آفرینم که نگرانی ندارد  ز همه چراها و چگونه ها و چه ها و هر "چ  " که فاصله ها راساخت

 من " چ " های خود را می سازم 

 من  "چاره" را یافتم

من "چراغی" ساختم که عشق را  فقط در دیدگان  معشوق فروزان کند

من " چنان "دلی ساختم که نمی شکند چون عشق می دهد و هیچ گاه نخواست  که از پشت سایه ای پر ترس و مبهم سوالات پر ز " چ "  عشق ورزی کند 

من خواب  را شیرین ساختم زیرا  که به کابوس گذشته نیاندیشم 

من در این شب پاییزی می نگارد و  لبخندی زنم که یافته ام ارشمیدس وار جنونی که آرامش غرقه در عشق نام دارد

 من مشق عشق را در جنونی  سکر آور بارها تکرار می کنم 

عشق همراه من و پشت دیوار دلتنگی و تنهائی خاموش نمی شود 

 سرود  عاشقانه ام جاودانه ای که هیچکس نتواند ز من برباید

 این زمزمه های پر از ایهام عشق بسی زیباتر از جعلی معشوقی بودند  که عشق را آلوده به بی رحمی کرد

عشق را هنوز هم جشن می گیرم 

 عشق من با من سماع پر زجنون دارد

و این تنها  حقیقت ز  جعلی روزگار ما است


تلنگری با جهان پهلوان / تورج عاطف روزی که جهان پهلوان عازم تولیدو بود تا آخرین مسابقه را به اصرار مردمی که عاشقش بودند را برگزار کند این گونه سخن گفت " هیچ چیز نمی‌تواند مرا خوشحال کند؛ پول، مدال طلا، عشق و حتی عشق. نسبت به این مردمی که به فرودگاه آمده‌اند، احساس شرمندگی می‌کنم. راستی چقدر محبت بدهکارم!؟ من چرا باید کشتی بگیرم؟ چرا باید همراه تیم مسافرت کنم، تا سبب این همه مراجعت باشم؟ اگر پاسخ به این پرسش را می‌دانستم، من هم می‌توانستم ادعا کنم چون

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

علمی .آموزشی .فرهنگی و اجتماعی حمیدمظاهری راد